ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش28

 

درمنزل آن دوست، سه چهار روزی را سپری کرده بودند وذریعهءموتراو به شهری که درآن جا مرکز پذیرش پناهنده گان بود، رفته بودند. موتر در کوچهء خلوتی توقف کرده بود ودوستش گفته بود که از این جا به بعد باید پیاده بروند وآدرسی را درکف پیرمرد نهاده و خودش رفته بود.آن ها پرسان پرسان وترسان ترسان به آن آدرس نزدیک شده بودند. بچه ها وپروین با سرعت می رفتند ورعایت حالش را نمی کردند. با دور شدن آن ها ناگهان فکری به مخیلهء پیرمرد راه یافته بود. آری او وظیفه اش را انجام داده وبه قولی که به زینب داده بود، وفاکرده بود. حالا بهترین موقعی بود که برمی گشت. لحظهء حساسی بود. اگر خود را به مرکز پذیرش مهاجرین تسلیم می کرد، دیگر راه برگشت نداشت. اگر تسلیم نمی کرد، کجا می رفت ؟ آیا تمام پل ها درپشت سرش تخریب نشده بود ؟ ولی اگر خود را تسلیم می کرد ، به وی نمی خندیدند ونمی گفتند که تو که سال ها ما وکشور ما را دشمن می پنداشتی ، پس چگونه وبا کدام روی به این جا آمده ای ؟ این تــّوهم هم  به فکر پیرمرد می رسید که ای چه بسا که او رازندانی کنند ، تحقیر کنند ، اذیت وآزار دهند ووی را رد مرز نمایند.

 

 خانواده اش نزدیک دروازهء بزرگ فلزی مرکز پذیرش مهاجرین رسیده بودند. چند لحظه بعد داخل می شدند.  وپیرمرد با خود می گفت که همین که داخل آن جا شدند، وظیفه ام ختم است. می توانم سرم را خم بیندازم ، رویم را برگردانم، بدوم ، بگریزم واز همان راهی که آمده ام برگردم. جایی پیدا خواهد شد تا برای مدتی مخفی شوم. جایی پیدا خواهد شد که این امپریالیست ها نتوانند پیدایم کنند.به همین سبب از رفتن باز ایستاده بود  و می خواست برگردد. اما به عقب که نگریسته بود، چنان جایی را نیافته بود. تمام جا ها وجایگاه ها مال امپریالیست ها بودند، مال اغیاربودند ودریغا که او درآن جا بیگانه یی بیش نبود.

 

 - بابه جان هله زود شوید ، تیز تر بیایید... معطل شماهستیم...

 

 این صدای داوود بود که او را به سوی خویش فرا می خواند وپروین وحشمت نیز با دست به سویش اشاره می کردند تاهرچه زودتر خودرا به آن جا برساند وآن دخترموطلایی را که ازاتاقک دهن دروازه بیرون شده بود ومی خواست تا او وفرزندانش رابه مؤظفین آن مرکز بسپارد، بیشترازاین معطل نسازد.

 

  دختر موطلایی با رسیدن پیرمرد لبخندی زده ، هلویی گفته وبا رفتار سبک وخرام زیبایش  آنان رابه داخل تعمیر برده وبه مرد یونیفورم پوشی که ریش کوتاهی داشت ، سپاریده بود. آن مرد که حلقه های طلایی از گوشهایش آویزان بود وموهای سرش را مانند بشیرخواهرزادهء عبدالرحمن درپشت سرش با روبانی بسته بود، پس از راجستر کردن نام وشهرت و ملیت شان ، آنان را از دهلیز های پر از خم وپیچ وطولانی گذشتانده واتاقی را دق الباب نموده وآن ها را به زن سالمندی تسلیم کرده بود. درآن اتاق، زن سالمند ودستیارانش هریک شان را به طور جداگانه تلاشی کرده بودند. آنان رحمت را مجبور ساخته بودند که لخت شود. بعد کوله بارها ، دستکول ها وبیگ های شان را بادقت پالیده وریگ ریگ کرده بودند وبا وسایل مخصوصی هر برجسته گی وفرورفته گی لباس هارا جستجو کرده بودند وچون چیزی نیافته بودند که دلالت برآمدن شان ازیک کشور دیگر به جز ازکشور اصلی شان بنماید، ایشان را به اتاق نشان انگشت رهنمایی کرده بودند. درآن جا انگشتان هردودست شان را نه یک بار بل  دوبار به ماشین نشان انگشت گذاشته وپس از این کارها ، آن ها را به نزد مستنطقین فرستاده بودند.

 

 مستنطق رحمت، آدم عینکی ومسنی بود. آدمی بود که تنها وتنها به کمپیوترش می نگریست وتوجه کمتری به چهره وسیمای رحمت مبذول می داشت. زن ایرانیی که چندان جوان نبود وصورت دراز وسبزه یی داشت وسگرت مالبروی سبز جوهر دار دود می کرد وپس از گفتن هر جمله یی در دستمال کاغذی " کلینکس " بینیش را می افشاند وخاکستر سگرتش را بابی اعتنایی بالای کاغذ سرخرنگ کوچکی می تکانید، از رحمت پرسیده بود :

 

-         آقا! قهوه میل دارید یا چای ؟

 

 رحمت ازآن برخورد مؤدبانه تعجب کرده وگفته بود:" قهوه بدون شیر."

 

 زن مترجم از ماشین خود کار، قهوه ریخته ودربرابرش گذاشته واولین پرسش مسنتطق را ترجمه کرده بود.

 مستنطق می پرسید: نام اولت چیست، نام دومت چیست، نام فامیلی ات چیست، از کجا آمده ای ، برای چی آمده ای، چگونه حیاتت در خطر بود، چرا درخطر بود؟ چه کاره بودی که حیاتت در خطر بود؟ دشمنانت که ها بودند، چرا می خواستند ترا بکشند ؟ و ازاین قبیل سوال ها . رحمت آنچه بروی گذشته بود ، حکایه کرده بود و این پرسش ها که تمام شده بود، مستنطق پرسیده بود:

 

 - آیا شما کدام زمانی دزدی کرده اید؟ کسی را کشته اید؟ کسی را اختطاف نموده اید؟ اموال ودارایی دولت تان را به غارت برده یااختلاس نموده اید؟ قاچاقبری کرده اید؟ مواد مخدررا از کشوری به کشور دیگر حمل کرده اید؟ به چرس و هروئین اعتیاد دارید؟ از کدام کشوردیگر نیز تقاضای پناهنده گی کرده اید؟ ...

 

 البته که رحمت در برابر هر پرسش " نه " گفته بود؛ ولی طرح چنین سوال هایی تأثیرات روانی ژرفی را بر روح وروانش به جا گذاشته بود، به طوری که وی احساس نموده بود که اورا در میان چرخ های نیرومند ماشینی قرار داده اند که دستهء آن را می فشارند و آنقدر آن را چرخ می دهند تا شخصیت وغرورش بشکند وخرد شود.

 

 پس از تحقیقات ، بیست وچهار ساعت دیگررحمت وخانواده اش را دراتاق بزرگی که به کاغوش های دانشگاه نظامی شبیه بود، انداخته بودند. درآن سالن بزرگ دست کم یک صد نفر مهاجر دیگر از سیاه گرفته تا سفید، مست خواب بودند. درمیان ایشان تنها خانوادهء رحمت ودوزن ویک مرد دیگر افغان بودند که با دیدن همدیگر گل ازگل شان شگفته بود وخویشتن را تنها احساس نکرده بودند ؛ ولی پیرمرد درهمان شب، داغ ورنگ بی وطنی ، آواره گی وهجرت را که دیگر در پیشانی اش حک شده بود به وضوح دیده وحس کرده بود وفهمیده بود که اگر این کشور بهشت روی زمین هم باشد ، برای اونیست. این جا بهشت بیگانه گان است وپس از این نیز سایه های هول دست از سرش بر نخواهند داشت.

 

  صبح که شده بود، همان مرد یونیفورم پوش بلند قامت که ریش کوتاهی داشت ودیروز ایشان را ثبت وراجستر نموده بود، آمده وشروع به خواندن لیستی کرده بود که نام رحمت وخانواده اش نیزدرآن درج بود. سپس از آنان خواسته بود که کوله بارهای شان را بردارند وبه سرویسی که حاضر وآماده بود بالا شوند. سرویس حرکت کرده بود وپس از پیمودن مسافت زیادی درنزدیک بیشهء متروک ودور افتاده یی که تنها یک تعمیر بزرگ درآن جا دیده می شد توقف کرده بود. تعمیر سه منزله وپنج ضلعیی که رحمت ضلع ششم آن را نمی دید ولی با این هم اورابه یاد باستیل پلچرخی می انداخت .

 

مرد یونیفورم پوش که رحمت دیگر نمی توانست ازحلقه های طلایی گوش هایش چشم برگیرد، در زینهء سرویس ایستاده شده وچند نام از جمله نام رحمت وخانواده اش را خوانده وگفته بود پایین شوند. نام چند تن دیگررا نیزگرفته بود: زن سیاهپوستی با پسر ده ساله اش ، یک جوان برومند کُردی وزن وشوهر بوسنیایی  

با کودک چهار ساله شان. اما در سرویس هنوز بیست وپنج تن دیگر نشسته بودند و معلوم نبود که آنان را به کجا می برند. آیا آنان را رد مرز می کنند یا به اردوگاه های دیگر تقسیم می نمایند. رحمت با همین سوال ها وتشویش هایی که به هیچ صورتی از صور به او مربوط نمی شد ، فاصلهء سرویس تا اتاق ثبت وراجستر اولین اردوگاهش را طی کرده بود. او بیشتر به خاطر زن زرد ونزاری که مانند بی بی حاجی در سال های هفتاد عمرش به سر می برد واز لحظهء حرکت تا توقف سرویس شکمش صدا می کرد و در پیچ وتاب بود،  فکر می کرد. پیرزن درگوش بانوی آراسته یی که در پهلویش نشسته بود ورحمت تصور کرده بود که عروس یا دخترش است با الحاح فراوانی چیزی می گفت. بدون شک آن پیرزن سفید گیسو به تشناب ضرورت داشت ولی بانویی که عروس یا دخترش بود، زبان را نمی دانست ویا می شرمید که آن موضوع را به مرد یونیفورم پوش بگوید وثواب دنیا وعقبا را کمایی کند. رحمت حتا در هنگامی که نامش را ثبت دفتر می کردند ، به آن زن می اندیشید ودر عالم خیال از وی می پرسید :

 

 - پیرزن بیچاره ، بگو چه کسی وچه چیزی ترا مجبور ساخته بود که وطنت را ترک بگویی وبه این حال وروز بیفتی ...

 

 سه ماه درآن اردوگاه گذشتانده بودند. در همان جا انترویو ( مصاحبه ) داده بودند ودر همان جا وکیلی را به آنان معرفی کرده بودند تا از حقوق شان دفاع کند.

 

  پس ازآن سرگردانیهای بسیاری پیش آمده بود. رفتن ازاین اردوگاه به اردوگاه دیگر، ازاین شهر به شهر دیگر از این ولایت یه ولایت دیگر، از شمال به جنوب واز شرق به غرب آن کشور. واینک سه سال وهشت ماه تمام از روزی می گذشت که به این جا آمده بودند وبه نظرش می آمد که تا قاف قیامت در همین جا وبه همین ترتیب خواهند زیست.

 

 تداعی این خاطرات دور وتلخ که تا پاسی از شب خواب راحت را ازپیر مرد ربوده بود، اورا چنان خسته و افسرده ساخت که چشمانش بی اختیار بسته می شدند. خواب غلبه می کرد وپیرمرد با خود می گفت اگر صوراسرافیل هم بدمد فردا تمام روزرا خواهم خوابید. اما پیرمرد که به خواب رفت، هنوز هم گذشته ها دست از سرش بر نمی داشتند. او خواب های آشفته یی می دید. تکان می خورد، بیدار می شد، از پهلویی به پهلویی می غلتید وزینب را می دید که به وی می گفت : " دراین روز جمعه کجا می روی ؟ سارا جان را مهمان کرده ایم. آشک وبولانی برایش پخته ایم. .. آه ، یادت نرود که کرمیچ های داوود پاره شده "

یا می گفت : " آن زنی که در اتاقت آمده بود کی بود؟ چه عطر دلپذیری به موهای خود زده بود. رحمت ! رحمت ! پروین چه شد، پروین زنده است ، پروین من گم شده .."

 

 پیرمردغرق عرق می شد، وحشت می کرد، بیدار می شد وباردیگر به خواب می رفت واینک زینب را در صورت وچهرهء فرخ لقا می دید که کارد بران آشُبری در دست دارد وسارا را با آن شقه شقه می کند، خون همه جارا فرا می گیرد. دیوار های آشپز خانه به رنگ سرخ درمی آیند . سیاه مار دست سارا را از کتف قطع می کند ، انگشتش را می برد وانگشتری برلیان اورا به انگشت می کند واز آشپز خانه فرار می کند. رحمت باردیگر بیدار می شد ، ولی به زودی به خواب می رفت واین بار سارا را می دید که هردو دستش سالم است . سارا همچنان زیبا ودلربا است ولی پا هایش را بریده اند و رحمت برای بوسیدنش مجبوراست تا کمر خم شود ولب بر لبش گذارد.

 

  اگرچه صور اسرافیل ندمیده بود وهنوز تا پایان جهان ملیارد ها سال دیگر مانده بود؛ ولی درآن صبح زود، صورهای دیگری می دمید: از آسمان یک جفت هواپیمای جت با سرعت سرگیجه آوری می گذشتند وصدای ماشین های نیرومند آن ها دیوا رهای لرزان اتاق پیرمرد را تکان می داد. معلوم نبود که هواپیما ها از کجا آمده ویا به کجا می رفتند. شاید هم جنگی درپیش بود یا تمرینات نظامی ناتو بود، زیرا ازحمله بر یوگوسلاویا که مدت ها می گذشت. بلند گوی اردوگاه هم درآن موقع بوق می زد، غر وفش کنان سینه اش را صاف می کرد، هلو هلو می گفت وچون سینه اش هنوز هم غژغژ می کرد، ناگزیر با همان صدای ناخراش وناتراش می گفت : عبدول رخمان ، عبدول رخمان هرچه زودتر به دفتر مالی اردوگاه مراجعه کند. آواز های شاد کودکانه ولطیف نورس وصدف والیزابت که در دهلیز مسابقهء بایسکل دوانی داشتند ، نیز چنان بلند ورسا به گوش می رسید که هرخفته یی را بیدار می کرد.

 

 پیرمرداز خواب آشفته ورویای دوشین بیدارشد. به اطرافش نگریست : همان اتاق تنگ وتاریک وهمان تنهایی لایزال را یافت ودیگر هیچ ! نه بوی عطرزنی به مشامش می رسید ونه زنی با کارد آشپز خانه دراتاقش دیده می شد. درعوض بوی گل وسبزه وبوی یک صبح دلپذیر از لای پنجره ء نیمه گشوده دراتاقش پیچیده بود وسحر خیزان را به نیایش وستایش بخشندهء چنین صبح زیبایی فرا می خواند.

 

 تازه از امور اخروی ودنیوی فراغت حاصل کرده بود که داوود ورزاق ضربهء آهسته یی به دروازه زدند و داخل شدند. رزاق می گفت، امروز مظاهره است. افغان های مهاجر دربسیاری ازشهرهای اروپا مظاهره می کنند. مقصد مظاهره این است که در برابر بسته شدن مرزهای پاکستان به روی مهاجرین افغانی که از تخار آواره شده اند، عکس العمل نشان داده شود. ما تصمیم گرفته ایم که درمظاهره شرکت کنیم. شما چطور، اگر می خواهید که اشتراک کنید، باید همین حالا حرکت کنیم ورنه ناوقت می شود.

 

 پیرمرد گفت: - متأسفانه امروز با وکیلم وعدهء ملاقات دارم ونمی توانم شما را همراهی کنم..

 

 جوانان چون عذر او را موجه دانستند، اصرار نکردند وراه شان را گرفتند ورفتند. پس از رفتن آنان پیرمرد نیزاتاقش را به مقصد ملاقات با وکیلش ترک گفت. ملاقات با وکیل دعوایش بیشتر از ده دقیقه طول نکشید. وکیل دعوا اسنادی را که عثمان درهمین تازه گی ها برایش فرستاده بود گرفته وگفت : " اسناد بدی نیستند؛ اما متأسفانه بسیار دیر به دست تان رسیده است. درحال حاضر هیچ تأثیری بالای تصمیم قاضی ندارد. اما اگر جواب منفی گرفتید، شاید درآن وقت به درد بخورند. من با مقامات مربوط تماس گرفته ام وشکایت کرده ام که چرا برای شما وخانواده تان جواب نمی دهند. آنان گفتند که در طول ده الی پانزده روز آینده حتماً برای تان جواب می دهند. ولی حتا اگر جواب منفی هم بدهند، پریشان نشوید، زیرا که هم برای من وهم برای کسانی که دوسیه های شما را بررسی می کنند ، ثابت شده است که درکشور تان نمی توانید زنده گی کنید ودرآنجا حیات تان در خطر است. اماشما باید بدانید که مشکلات فراوانی درراستای پذیرش پناهنده گان درنزد مقامات مسؤول وجود دارد. مثلاً بالا رفتن گراف پناهجویان که سال به سال قوس صعودی را می پیماید وبا امکانات مالی محدودی که پارلمان کشور برای وزارت عدلیه تخصیص داده است، نمی توانیم همه را بپذیریم وپناهنده ء حقیقی را ازغیر حقیقی تشخیص دهیم تا بودجه کفایت کند.

 

 


آقای رحمت، باید برای تان بگویم که پرونده یی درنزدم است که یکی از هموطنان شما خود را معین یکی از وزارت خانه ها درکابینه ء حفیظ الله امین معرفی کرده وجواب مثبت گرفته است، حالا یک شخص دیگری با همان نام ومقام آمده ومی گوید که معین آن وزارت خانه وی بوده است. پس ببینید که تشخیص پناهندهء حقیقی ازغیر حقیقی چقدر برای ما دشوار است. وانگهی در کشور شما چه درزمان حاکمیت حزب خلق وچه در دوران مجاهدین وچه حالا که طالبان قدرت را به دست دارند، نقض حقوق بشربه صورت سیتماتیک صورت گرفته است. این امر نیز باعث می شود تا مقامات قضایی ، تحقیقات اضافی نمایند ومعلومات بیشتر به دست آورند تا تصمیم عادلانه گرفته بتوانند..."

 

  پیرمرد پس از خداحافظی با وکیل دعوایش ، اندکی درآن شهر گردش نمود. اگرچه آن شهر بزرگ وزیبا بود وبه بهشتی می مانست . اما هجران ودوری ازوطن ، بی سرنوشتی وبی پناهی ، نبود یک همزبان وهمنفسِ زبان دان ، طعنهء معاندان وخار خار کنایه های وقت وناوقت کسان وناکسان وهجوم غم های ناشناخته وبی نام ونشان روز گار هجرت، به رحمت اجازه نمی دادند که ازآن بهشت اغیار لذت ببرد . به همین سبب او به زودی خسته شد واز گردش درشهرچشم پوشیده به ایستگاه ریل رفت و تکت برگشت خرید. درترن که نشست احساس نمود که دراین دیار چقدر غریب و بیگانه و سرباری واضافی است . اوبرای اولین بار متوجه شد که به جز از رنگ موها ورنگ چهره اش هیچ فرقی با آدم های دیگری که درترن نشسته بودند، ندارد. با این هم به سروپای خود نگریست. نه، کدام علامت فارقه یی نداشت که از دیگران فرق شود. ریشش را هم تراشیده بود ولباسش پاک وستره بود. حرف هم نزده بود که مسافران ترن شنیده باشند وپی برده باشند که او یک بیگانه است. پس چه کم داشت که مسافرین ترجیح می دادند در پهلویش ننشینند وچوکی دیگری انتخاب کنند. درهمین افکاربود که کنترولر ترن آمد. کنترولر لبخند برلب به تکت های مسافرین نیم نگاهی می انداخت وتکت های شان را تاپه می کرد ومی گذشت ؛ ولی هنگامی که پیرمرد را دید، قیافه اش جدی شد وبادقت بیشتری تکت را بررسی کرده و تاپه نمود.

 

 در سرویس هم که نشست وتا اردوگاه رسید هنوز هم آن غم بزرگ واندوه تلخ رهایش نمی کردند. در نزدیک اردوگاه شرما وروشنک را دید که درموترسایکل نشسته اند. شرما وروشنک دستی به سویش تکان دادند وبه سرعت گذشتند. چوکی سبز خالی بود ومثل همیشه ازنبود اپیر ماتم گرفته بود. دلش خواست تا اپیرآن جا نشسته می بود وچند لحظه یی می توانست درپهلویش بنشیند ویکی ازهمان سگرت هایی را که درپیچیدن آن مهارت داشت ، برایش بپیچد وتعارف کند. اما دریغا که اپیررفته بود وتنها نشستن درآن جا کیفی نداشت. از روبه رویش فرخ لقا ودارودسته اش می آمدند، آنان با هم سخن می گفتند ومی خندیدند وبا سروصدای فراوان ساجق می جویدند. با دیدن آنان پیرمرد خواست تا کوچه بدل کند واز راه دیگری برود ؛ ولی دیر شده بود. آنان اورا دیده بودند وملا ابراهیم زیرلب سلامی به وی گفته بود، اما پیرمرد سلام اورا نشنیده ؛ ولی صدای بلند   فرخ لقا را که خطاب به ملا ابراهیم بود به وضاحت شنید :

 

- تو هم بیکار مانده ای که این ها را سلام می دهی. ببین که از دماغ فیل افتاده و جواب سلامت را نمی دهند. این کمونیست ها چه وقت من وتورا آدم حساب کرده اند که حالا جواب سلام ما را بدهند؟ ...

 

 فرخ لقای سیاه مار با گفتن این سخنان به طرف پیرمرد دیده و بق بق می خندید؛ اما پیرمرد ازشنیدن این اتهامات بسیار متأثرشده بود. آخر چه بدیی در حق او کرده بود که اینقدر موجب نفرتش بود. پیرمرد تصمیم گرفت برگردد وبا زشت ترین کلمات به فرخ لقا پاسخ بگوید؛ اما فقط برای لحظه یی این خشم توفنده دردرونش شعله کشید وبه زودی ساده گی وصفای قلبی خود را باز یافته با خود گفت : مگر تو جوان هژده ساله هستی که خونت به جوش آمده وحساسیت نشان می دهی؟ مگر از آن زن توقع دیگری هم داشتی. بگذار خوش باشد و تصور کند که ترا توهین کرده وحقت را درکف دستت گذاشته است. آخر حالا که توهین کردن به مردم مُد روز شده است و توهین از درودیوار می بارد واین چلی ها وطالب ها با  ُدره زدن زنان ومردان هموطنت،ملت سرفرازی را توهین می کنند، تو چه کاره باشی که از اهانت یک زن ناراحت  می شوی ...

 

  ازبرابر تیمارستان اردوگاه که می گذشت ، پرویز جوان ایرانی را دید که مکرونی پخته می کند وقاشق قاشق نمک درآن می ریزد. مکرونی را می چشد وهنوز هم دلواپس است که مبادا نمکش کم باشد. پرویز که رحمت را دید، سراز پنجره بیرون کرد وگفت : " حاج آقا بفرمایید، آش فرنگی میل کنید. .." ولی چون از رحمت جوابی نشنید، گفت : " پدر سوخته ها ، هیچکدوم شون آش فرنگی میل ندورن " پیرمرد تبسمی کرد و همین که به دهلیز داخل شد، درانتهای دهلیز چشمش به نیمرخ زنی افتاد که درتاریکی ایستاده بود وبا راضیه حرف می زد. نیمرخ آن زن بیخی شبیه به سارا بود. آیا خود سارا بود؟ چشمانش را مالید وبار دیگر به آن زن نگریست. نه خواب نبود، آنچه می دید دربیداری بود. به سرعت قدم هایش افزود تا به او برسد؛ ولی آن زن وراضیه دروازهء آن طرف را گشودند وبیرون شدند ودریک چشم برهم زدن ازنظرش غایب شدند.رحمت حیران مانده بود که دراین مدت کوتاهی که ازاردوگاه غایب بود، درآن جا چه گذشته است؟ پیرمرد باردیگر بیرون رفت، هم دهلیز های سایر تعمیرها را دید وهم صحن حیاط اردوگاه را؛ اما آن زن وراضیه را نیافت. با خود گفت شاید درست ندیده باشد. اما نه، چطور امکان دارد که در روز روشن واز حالت ایستاده خواب دیده باشد. آه بهتر است  بروم به نزد پروین . پروین حتماً از چند وچونی که دراین چند ساعت در اردوگاه گذشته است ، خبراست... بروم واز وی بپرسم که آن زن کی است وچه وقت آمده است؟ درآن جا  که رسید ، نورس خواب بود وپروین مصروف تهیهء غذا.

 

 بادیدن پیرمرد، پروین خوشحال شد وگفت :

- بابه جان خوب شد که به خیر آمدی. ان شاء الله خبرهای خوبی آورده باشی. من هم خبر خوبی دارم. همین که تو به نزد وکیل رفتی، خانوادهء داکتر صاحب آمدند. داکتر صاحب بسیار خوشحال است. او از فرط خوشحالی گریه می کرد. خانمش حمیرا جان هم گریه می کرد. حمیرا جان زن بسیار مقبول وفهمیده است. تا همین حالا همرای راضیه جان همین جا بودند. من از طرف خودت آنان را به نان شب دعوت کردم. خوب کردم بابه جان ؟

 

 - بلی کار بسیار خوب کردی. یاسین جان دوست بسیار خوب ماست.

 

  عصر شده بود که نورس به اتاق پدرکانش آمد واورا درخواب یافت. نورس از صبح تا حال اورا ندیده بود و دلش می خواست هرچه زودتر بیدارشود و برایش قصه کند که باز هم یک عمهء دیگری آمده وبه جمع عمه های او در اردوگاه اضافه شده است.  به همین سبب عجله داشت وبا مشت های کوچکش به سر وروی او می کوبید، موهای سرش را کش می کرد، کمپل زهوار دررفته را از روی سینه اش پس می کرد ومی گفت :

 

 - بابه ژان ، بیدال شو! عمه ژان نو آمده، بخی دیگه نان تیال شوده ... بخی بخی  دیگه ... اوف اوف ..

 

 پیرمرد خواهی نخواهی از جایش برخاست. نورس راست می گفت، شام نزدیک شده بود وتاریکی آرام آرام دامن می گسترد. دست ورویش را که صفا می داد، داوود نیز ذوقزده سر رسید وگفت : " بابه جان نان تیار است. مهمانان آمده اند ومنتظر شما هستند.." پیرمرد علت شادمانی داوود را نفهمیدولی دست نورس را گرفت وبدون آن که از داوود بپرسد برای چه اینقدر شادمان است، خموشانه به راه افتید.

 

 دروازهء اتاق پروین وحشمت باز بود وپیرمرد از همان دهلیززنی را دید که امروز چاشت گمش کرده بود. نورس دست پدر کلانش را کش می کرد واو را به داخل اتاق می کشانید. نمی گذاشت که پیرمرد چشمان خود رابمالد وببیند که خواب است یا بیدار؟ داکتر یاسین به استقبالش آمد. رحمت اورا دربغل گرفت ورویش را بوسید وچشم روشنی داد. آن زن نیز نزدیک آمد ودست لطیفش را برای فشردن دست چروکیدهء پیرمرد دراز نمود. رحمت نوک انگشتانش را لمس کرد وشنید که داکتر یاسین می گوید : " خانمم حمیرا !" ، دخترک شانزده ساله یی نیز از پشت میز بلند شد . دخترک بس زیبا بود و مانند پندک مرسل درحال شگفتن. پیرمرد خم شد وبرموهایش بوسه زد . داکتر یاسین گفت این دخترم است " مرسل " جان و پسرک سه ساله یی را که سرگرم بازی با اسباب بازی های نورس بود، نشان داد وگفت آن هم پسرم است : " نبیل " جان !

 

 تا هنگامی که غذا را روی میز می چیدند، پیرمرد نتوانست ویا نخواست که حتا نیم نگاهی هم به صورت حمیرا بیندازد. توجه اش به سخنان داکتریاسین بود که می گفت :

 

 - هفتهء قبل برای خانواده ام ویزه دادند؛ ولی فکر نمی کردم که به این زودی واین طور بی خبر بیایند. زیرا تکت طیاره دیروز برای شان رسیده بود وحمیرا جان موقع نیافته بود تا برایم تلفون کند ومرا از آمدن شان باخبر سازد.

 

 پیرمرد گفت: - بسیار خوب شد که به خیر رسیدند. خبر های خوش که بی خبر آید، لذتش بیشتر است. اما چطورراساً به این اردوگاه آمدند.

 

 - کسی که درمیدان هوایی از آن ها استقبال کرده بود، راساً آن ها را این جا آورد. قرار است به زودی برای ما خانه بدهند و از اینجا برویم...

 

- تکت طیاره را خودشان خریدند؟

- نی تکت را ادارهء مهاجرین می خرد ومی فرستد..

 درهمین موقع حمیرا داخل صحبت شد ، به صورت رحمت نگاه گذرایی افگند وگفت :

راستش را اگر بخواهید، همین که ویزه را گرفتیم، نزدیک بود که خودم بروم وتکت بخرم ولی فضل خدا خود شان روان کردند.

 

 

  هنگامی که حمیرا سخن می گفت، پیرمرد چاره یی نداشت تا به صورتش نگاه نکند. پیرمرد اشتباه کرده بود. آن زن سارا نبود، سایه اش بود. زیرادست آفرینش به صورت بسیار ماهرانه یی او را شبیه سارا ساخته بود. حمیرا اگرچه صدای دلنشینی داشت؛ اما طرز سخن گفتنش مانند سارا نبود. سارا ساده وصمیمانه وبی تکلف حرف می زد اما حمیرا سخت اعیانی واشرافی. سارا خال کوچکی بر عارض داشت وچال ظریف گونه هایش منحصر به فرد بود. سن وسال شان نیز تفاوت داشت. این زن به سختی به مرز چهل می رسید ؛ ولی سارا می توانست چهل وپنج ساله باشد. سارا این قدر لاغر نبود واندازهء قامتش نیز بلند تر از حمیرا بود. فقط صورت او به طور عجیبی شبیه سارا بود. انگار سیبی بودند که نیم شده باشد.

 

 غذا را که آوردند، دیگر پیرمرد متیقن شده بود که آن زن سارا نیست. خدا می دانست که سارا کجاست! پیرمرد درهمین افکار مستغرق بود ولی داکتر یاسین حرف می زد: دربارهء عبدالرحمن که تازه آمده بود وتاجر بود ومسترجیمز اورا عبدالرخمان می گفت،  دربارهء منوچهر که وی را با زن موطلایی در شهر دیده بود ودربارهء آقای کنراد که یکی ویکبار گم شده وپیراهن کریستینای ماه پیکر را در فراق خود چاک ساخته بود.

 پیرمرد وداکتر یاسین که حرف می زدند، سروصدای نورس ونبیل نیز بلند بود. پروین وحمیرا هم غرق صحبت بودند. پروین شرح وبسط مفصلی در مورد کورس های آموزش زبان ، کورس های خیاطی ،آشپزی ودرمورد کودکستان ومکتب وساعات مخصوص سپورت برای زنان ودختران اردوگاه،  برای حمیرا ومرسل می داد. حمیرا می گفت اگر برای ما به زودی خانه بدهند، بهتر خواهد بود تا اولادها را درآنوقت شامل مکتب نماییم. کاش که خواهر جانم نیز می رسید تا اولاد های ما یک جا ودریک مکتب شامل می شدند.

 

پروین باشنیدن این سخنان پرسید:

 - خواهرتان درماسکو است یا حرکت کرده ودر راه است؟

 

- سه ماه می شود که با پسرکش  رحمت جان حرکت کرده اند. یاسین که جواب گرفت ، خواهرم فهمید که ما رفتنی هستیم. او هم یک قاچاقبررا پیدا کرده واز ماسکو حرکت کرد. اما متأسفانه تا حال هیچ احوالی ازاو نداریم...

 

 - پروا ندارد. ان شاء الله امروز وفردا می رسند. پدرم می گوید که دراین ماه اخیر مراقبت بسیار شدیدی درسرحدات وجود دارد. اما قاچاقبر های کارکشته حتماً مشتریان خود را می رسانند. خواهرتان، آدرس داکتر صاحب را دارند؟  اگرآدرس راداشته باشند، حتماً به همین اردوگاه سرمی زنند و ازاحوال تان خبر می شوند.

 

 دریغا که پیرمرد این سخنان را نمی شنید، اوچنان به سخنان داکتر یاسین وبه توضیحاتی که درمورد سخنان پرویز مشرف حاکم نظامی پاکستان که گفته بود، پاکستان پشتون های افغانستان را صاحبان اصلی آن سرزمین می داند واز آنان حمایت می کند، گوش سپرده بود که نه به سخنانی که بین پروین وحمیرا رد وبدل می شد ونه به گفتگوهای محجوبانه یی که بین مرسل وداوود جریان داشت ونه به قیل وقال نورس ونبیل که از این سراتاق به آن سر اتاق می دویدند واخطار های ملایم حشمت را نادیده می گرفتند، توجه می کرد.  

 

  مهمانان که رفتند ونورس نیز که ازتک وپو افتاد و به خواب رفت وداوود وحشمت نیز که میز را برچیدند وبیرون شدند، پروین که مصروف پاک نمودن اتاق بود گفت :

 

 - بابه جان این خانواده چقدرخوشبخت هستند که هنوزکه یک سال از آمدن داکتر صاحب نمی گذرد، به یکدیگر رسیده اند. امروز یا فردا خواهرحمیرا جان هم با پسرکش می رسد وجمع شان جمع می شود. اما ما وشما را ببین که سه ونیم سال ما دراین دوزخ تیر شد وهنوز هم جواب نداریم. خیر باشد، خدا مهربان است. اما بابه جان نمی دانم که از دخترک شان مرسل خوش تان آمد؟ نام خدا چقدر مقبول است، کاش داوود اورا خوش کند. اما پروین نمی دانست که پدرش به این نکته پیش ازاین یادآوری اش،  توجه نموده وبه علت ذوقزده گی داوود پی برده است.

 

                                                        ***

 


January 21st, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب